آب هم شرمنده عباس شد

ساخت وبلاگ
Sing to me the song of the stars of your galaxy dancing and laughing and laughing againwhen it feels like ma dreams are so farsing to me of the plans that you have for me over againسلام...دوبارهمن اومدمطول کشید تا بیام...خیلی زمان برد... با کوله باری از تجربه...چیزی رو ک به اندازه ی یک عمر میخواستم از دست دادم به قصد... اما الان طوری بی حسم انگار ک به این از دست دادنا عادت کردم...مسخره اس..یه عمر میخواستمش اما درست وقتی ک تو چنگم داشتمش این منطق لعنتی جلومو گرفت...این عقل لعنتی...قلبم به اندازه ی 17 سال منتظر این لحظه بود اما این عقل لعنتی...این فکر لعنتی... اون رفتارهای لعنتی حتی نزاشتن به اندازه ی یه دقیقه ...حتی 10 ثانیه لذتشو ببره...Hello... I lost myself again...but I remember you...dont come back it wont End well... But I wish you tell me too...I wish...24 ساعت جهنمی ک میخواست تموم آرزوهامو رو سرم هوار کنه...مگه فکرم استراحت میکرد؟...مگه ذهنم آزادم میزاشت؟... مگه آروم میگرفتن؟...هر حرکتی...هر رفتاری...هر حرفی...هر بالابردن یا پایین اوردن لبی...هرچیز کوچیکی حالمو از تصمیمم بهم میزد...چطور میتونستم تحمل کنم؟ چطور میخواستم تحمل کنم؟...چطوری میتونم زندگی کنم؟ چطور باید دووم بیارم؟ چطور میتونم یاد بگیرم؟ با این همه فشار چیکار کنم؟ زیر این بار دووم میارم؟...حوصلشونو دارم؟ طاقت این رفتاراشونو دارم؟فکر کردم...فکر کردم...مگه یه آدم توی 24 ساعت چقد میتونه وقت بزاره  فکر کنه؟ اونم فکر ب این سختی با خواستن 17 ساله؟15 ساعت زمانبرد تا تصمیم بگیرم...تا رزومه ارسال کنم...تا توی خودم گریه کنم...تا جون دادن آرزوهام رو دلم ببینه و نتونه دم بزنه...تا منطقم 9 ساعت بعدی از اون آب هم شرمنده عباس شد...ادامه مطلب
ما را در سایت آب هم شرمنده عباس شد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : tanhabazmande بازدید : 60 تاريخ : سه شنبه 14 تير 1401 ساعت: 5:20

سلام دوباره بعد از مدت ها دوری..اینجوری نبود که کلا نیام، میومدم ولی دستم به نوشتن نمیرفت...این صفحه رو برای مرور خاطراتم ساختم ولی چند وقت پیش که اومدم دلم گرفت از نوشته هام...خوشی تو زندگی کم بوده یا غصه زیاد، نمیدونم، ولی دلم گرفت...گفتم امروز بیام بنویسم شاید دلم باز بشه، ولی امروز بدتر از همه روزام :)سردرگمی بدترین احساسیه که الان میتونم داشته باشم...بدترینیکی بهم میگه تا جونت در بیاد برو، یکی دیگه بهم میگه تا میتونی تحمل کن، یکی دیگه میگه کار به این خوبی دیگه چی میخوایی؟راستشو بگم خودمم نمیدونم چی میخوام...برم نرم برم نرم برم نرم نمیدونمکارم عذابه...هرروزم عذاب بود..هرروزم بد بود...یک روز با خوشی نبود به خدا..خوشی نخواستم ولی عذاب هم نباشه...نمیدونم چرا... نمیتونم این مسئولیت رو قبول کنم ولی خانوادم میگن برو... مسئو لیتش چیزی نیست که از پسش برنیام، میتونم ولی شرایطی که به وجود میاد وسط کار، منی که تازه یک ماه بود اومده بودم رو تنها گذاشت رفت و جواب تماسمم نمیداد رئیسم...وایی من مردم از ترس از استرس از عذابی که سرم اومده...من مطمئنم هیچ وقت از انصراف دادن از این کار پشیمون نمیشم، مطمئنم به خدا...هر روز از سرکار که برمیگشتم میگفتم چه شکری بود من خوردم...چه اشتباهی بود من کردم...انقد بد بود که الان با فکر بهش گرمم شده و استرس گرفتم...بعد به من میگن تا جون داری برو تا برات سابقه بشه... ای خدا...مثل اون زمان که کارشناسی اونی که میخوام قبول نشدم مطمئن گفتم نمیخوام برم و سال بعد دوباره کنکور میدم، و دادم و قبول شدم.... مثل اون زمان مطمئنم که نمیخوام این کار رو برم... اما میگن برو :(یه جورایی حس بدی بهم دست داده... نه اینکه ندونم خیرمو میخوان ولی واقعا نمیتونم برم خدا... ج آب هم شرمنده عباس شد...ادامه مطلب
ما را در سایت آب هم شرمنده عباس شد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : tanhabazmande بازدید : 71 تاريخ : سه شنبه 14 تير 1401 ساعت: 5:20

سلام...میخواستم طبق همیشه ی این وقتا بگم وقتتون بخیر..عجب...ذهنم خیلی شلوغه.. برای خیلی کارها میخوام تو مدت یک الا دو ماهه اقدام کنم..همشون رو هم دوست دارم ولی بدیش اینه که باهم تداخل دارن ...خیلی جالبه... یه پیشنهاد کاری هم دارم... خوبیش اینه مثل کار قبلیم برام عذاب نیست...جهنم نیست... کارش یه طوریه که تا حالا تجربش رو ندارم.. گفتن که بهم کمک میکنن راه بیوفتم..دیگه چی بهتر از این...فقط یه چیزی داره اذیتم میکنه... حسش مثل وقتیه که تورو تو اب دریا پرت میکنن تا شنا یاد بگیری ولی از بس که تو اون لحظه ترسیدی، بعدها حتی تو اب استخر هم نمیتونی بری ... یه همچین حسی دارم...مثل اینکه میخوان من رو مجبور کنن که کار های قبلی رو انجام بدم... خدا بگم چیکار کنه اون رو..ببین به چه روزی انداختم... من که کار کردن رو دوست داشتم...پیشرفت رو دوست داشتم... ولی چرا الان فقط میخوام یه کار بدون استرس داشته باشم ؟ چرا از پیشرفت دست کشیدم؟ به خطر استرس های اون موقع اس؟درس میخونم ولی ذهنم پیش کاره...کار میخوام ولی ذهنم پیش مشهده..یا تهران...چه کنم؟اوضاع داغونیه... ولی همین که اقدام کردم برای درس خوندن خیلی به خودم افتخار میکنم... توی دوره ی زندگی فوق العاده حساس و بدی هستم...این دوره از زندگیم خیلی سخته در حدی که حتی از زود گذشتن ساعت و روز ها شاکی نیستم و خوشحالم...دوره ی فوق العاده سختیه ولی من تو همچین دوره ای تصمیم گرفتم درس بخونم...به خودم خیلی افتخار میکنم.. حتی بیرون میرم دنبال کار.. درسته خیلیا ازم جلوترن ولی من شرایط اونا رو ندارم...حتی تو این خراب شده گیر افتادم..حتی تو این وضعیت داغون هم خونه رو عوض کردیم...چه جهنمی بود نیازی نمیبینم بگم تا یادآوری بشه..حتی این موقع از سال ماه رمضونه.. یادآور آب هم شرمنده عباس شد...ادامه مطلب
ما را در سایت آب هم شرمنده عباس شد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : tanhabazmande بازدید : 64 تاريخ : سه شنبه 14 تير 1401 ساعت: 5:20

یه روز بارونی دیگه... بارون... بارون... امروز مثل همیشه بارون نمیباره...من امروز بارون رو نمیبینم...من امروز برعکس همه ی روزای دیگه دلم میخواد قدم زدن زیر این بارون رو...من باید فکر کنم..من نیاز ب فکر آب هم شرمنده عباس شد...ادامه مطلب
ما را در سایت آب هم شرمنده عباس شد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : tanhabazmande بازدید : 92 تاريخ : پنجشنبه 8 اسفند 1398 ساعت: 0:51

یادم باشه دیگه هیچ وقت بهش نگم موهامو ببافه...

این نوشته با هربار شکستن دلم اپدیت میشود...

آب هم شرمنده عباس شد...
ما را در سایت آب هم شرمنده عباس شد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : tanhabazmande بازدید : 97 تاريخ : شنبه 20 بهمن 1397 ساعت: 1:26

مثل یک خواب مثل یک رویای غیر قابل باور مثل یک هیجان ماندنی مثل یک ستاره درخشنده مثل روزی فراموش نشدنی مثل سفیدی اولین برف سال مثل آرامش نیمه شب مثل شادی باهم بودن مثل باورناپذیریِ تو مثل چلچراغ قلب ها آب هم شرمنده عباس شد...ادامه مطلب
ما را در سایت آب هم شرمنده عباس شد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : tanhabazmande بازدید : 91 تاريخ : شنبه 20 بهمن 1397 ساعت: 1:26

سلام امروز اومدم اینجا اما هنوزم تردید دارم برای نوشتن بعضی چیزا...بنویسم...ننویسم...نمیدونم...بستگی داره که این کیبورد این داستانو تا کجا بکشونه... این راز... مثل یه صندوقچه پر از طلاست که هم میخوایی آب هم شرمنده عباس شد...ادامه مطلب
ما را در سایت آب هم شرمنده عباس شد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : tanhabazmande بازدید : 90 تاريخ : شنبه 20 بهمن 1397 ساعت: 1:26

دور و برم رو نگاه میکنم... ده باز از این ناراحت شدم... بیست برا اون قلبم رو شکست... سی بار این یکی اشکمو دراورد... چهل بار اون یکی بهم از پشت خنجر زد... صد بار توبه کردن... اما دوباره... چرا؟! چرا من آب هم شرمنده عباس شد...ادامه مطلب
ما را در سایت آب هم شرمنده عباس شد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : tanhabazmande بازدید : 100 تاريخ : شنبه 20 بهمن 1397 ساعت: 1:26

اوایل از نزدیک شدن به ساعت 2 بعد از ظهر هراس داشتم...بعدها از غروب ناامید شدم...بعدها تمام بعد از ظهر را استرس کشیدم...بعدها از صبح ها هم متنفر شدم...بعدتر ماه رمضان برایم جهنم شد...تابستانم حرام شد...و من ماندم که کدام قسمت از زندگیم را دوست داشتم...دوست داشتم؟ اصلا تا به حال زندگی ام دست من بوده که دوستش داشته باشم؟

نویسنده: من ماندم تنهای تنها...من ماندم تنها میان سیل غم ها...

آب هم شرمنده عباس شد...
ما را در سایت آب هم شرمنده عباس شد دنبال می کنید

برچسب : اختیار؟؟؟, نویسنده : tanhabazmande بازدید : 113 تاريخ : يکشنبه 2 مهر 1396 ساعت: 6:26

چند روزیه که بی همدم شدم... توی اتاق جای خالیش حس میشه...بدجور دور و برم احساسش میکنم... نمیدونم پیشم برمیگرده یا نه...نمیدونم الان کجاس...قلبی نداره که منو بفهمه اما مگه همه ی عاشقی ها دوطرفه اس؟ دو سال و نیم با من بود...همه جا...همه جا... چقدر دلتنگش میشم... خوابشو میبینم گریم میگیره...عکسشو میبینم گریه ام میگیره...یادش میوفتم گریه ام میگیره... بهش گفته بودم تنها همدم و تنها دوستمه... اما نمیدون آب هم شرمنده عباس شد...ادامه مطلب
ما را در سایت آب هم شرمنده عباس شد دنبال می کنید

برچسب : نمیدونم,کجایی, نویسنده : tanhabazmande بازدید : 107 تاريخ : يکشنبه 2 مهر 1396 ساعت: 6:26